۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

حمید مصدق

دیدم او را آه بعد از بیست سال 
گفتم:این خود اوست یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟یعنی آن پریست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار 
در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من بود در برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه شد
باز هم افسانه ی مردم شد او 

هیچ نظری موجود نیست: